رویام به حقیقت پیوست
همیشه تو عالم رویا وقتی فکر ازدواج رو می کردم همیشه فکر می کردم که برا ازدواجم با
خیلی مشکلات روبرو می شم و همه با ازدواجم مخالفت می کنن و من جلو همه می ایستم و می
گم یا این، یا هیچکس.
بزرگتر که شدم به این نتیجه رسیدم که فکرم در حد همون رویا بوده و هیچوقت امکان نداره
رویام به حقیقت بپیونده چون کسی رو که مامان بابام قبول کنن قطعا خوشبختم می کنه و من
کسی رو قبول می کنم که اونا بخوان و من هیچوقت با مامان بابام مخالفت نخواهم کرد.
اولین مخالفتم با مامان بابام دقیقا وقتی بود که برام یه خاستگاری اومد که اصلا اصلا ازش
خوشم نمی اومد مامان بابا به خاطر موقعیت مالی که داشت لج کرده بودن که باید جواب مثبت
بدم اما ایستادم جلو همه، گفتن اگر سیاه و کبودم هم کنن من حاضر نیستم حتی یک بار باهاش
روبرو شم، خلاصه با چند روز غذا نخوردن و حبس کردن خودم تو اتاق، موضوع حل شد و
جواب رد دادن.
دومین مخالفتم با مامان بابام رو الان دارم اعلام می کنم
الان دقیقا رویام به حقیقت پیوسته، دقیقا این حرف رو تکرار می کنم که یا این یا هیچکس
دیگه، اولی که نامزد کردم با موافقت مامان بابا و بقیه بود و همه هم تأییدش کردن اما الان که
شش ماه از نامزدیم گذشته، نظر همه عوض شده و من تک و تنها افتادم همه با ازدواجم
مخالفند، حرفاشون آتیشم می زنن، متلک هایی که می گن جیگرم رو می سوزونه، اونا از عشقم
که خبر ندارن، همه می گن فوقش دو ماه برات سخته کم کم فراموشش می کنی، اما اصلا نمی
دونن که فراموشی تو واژگان من نیست،همیشه اینجوری بودم یا عاشق نمیشدم یا اگر می شدم
دیگه برام تک می شد فکر می کردم دیگه تو دنیا همین یه آدمه، تنها کسی که باهاش خوشبخت
می شم همین یه نفره، برام اسطوره میشه و دیگه نمی تونم به هیچکس حتی فکر کنم.تنها
چیزی که منو به مخالفت و اصرار رو درست بودن انتخابم وادار می کنه فقط فقط عشقمه،
همیشه این عشق برام دردسر ساز بوده، واقعا عاشق کوره، همه چیز رو می بینم و می دونم اما
عشقم مانع هر گونه عکس العملی میشه خدا کنه این عشق زندگیم رو به آتیش نکشونه، تنها
دعام همینه. پس خدایا برآوردش کن.