اینو با تمام وجودم از خدا می خوام
کاش آدم همه "تا" ها رو می دونست، تا کی زنده ست، تا کی می تونه کار کنه، تا
کی پدرش، مادرش و تمام اونایی رو که دوست داره کنارش هستن، تا کی تنهاست، تا
کی شاده، تا کی غمگین و افسرده، اونوقت همه زندگیش دگرگون می شد.
اونی که منو بیشتر از همه اینا آزار می ده اینه که نمی دونم تا کی باید غمگین و
افسرده باشم تا کی باید گریه کنم و به اونایی که یه همدم دارن حسرت بخورم، آخه تا
کی ذجر، تا کی اشک و مصیبت، تا کی بغض فرو دادن و پنهان کردن اشکهام از اینو
اون، دیگه خسته ام، خسته.
امشب می خوام به خدا شکایت کنم از اینکه چرا خودکشی رو گناه قرار داده و چرا
ترس از خودکشی رو تو وجود بنده هات قرار دادی، لااقل استثناء قائل می شدی برا
اونایی که از زندگیشون سیر شدن و تو اونا رو جزء بنده هات قرار نمی دی و هر چی
خداخدا می کنن صداشون رو نمی شنوی و جوابشون رو نمی دی، و ذره ای امید به
زنده بودن و نفس کشیدن ندارن، لااقل برا این آدما خودکشی رو بلامانع می کردی.
دیگه طاقت ندارم، طاقتم تموم شده، وای بسه دیگه، بخدا دیگه نمی تونم، آخه منم
آدمم، دل دارم، یه صبر و طاقتی دارم، به هر چی امید داشتم از دستش دادم، در اوج
امیدواری ناامید شدم. حالا تنها امیدی دارم مردن هست، انشالله که خدا از این یکی
ناامیدم نکنه. اینو با تمام وجودم از خدا می خوام.