تنهـــــــــــایی

خسته از تمام جهان به خـانه برمی گردی
در را که باز می کنی چراغ را که خودت روشن می کنی
یعنی تـنـهــــــــــایی

ولی باز هم زندگی باید كرد

گاه با یك گل سرخ

گاه با یك دل تنگ

گاه باید رویید در پس این باران

گاه باید خندید بر غمی بی پایان

http://salijoon.us/mail/900203/kocholo/zskdf3dohpotoyx3fs2.jpg

زیارت

مامان نذر کرده اگر عقل بیاد تو سرم و نامزدیم رو به هم بزنم بریم زیارت حضرت معصومه، عصر حرکت می کنیم و فردا صبح میریم قم و مسجد جمکران، نایب الزیارت همه دوستان هستم. روزهای سختی رو دارم می گذرونم شاید این مسافرت و زیارت حال و هوام رو یه ذره عوض کرد. امیدوارم

مسلم! ازت متنفرم

هر چند می دونم که هیچوقت به این وبلاگ نمی آیی و حرفام رو نمی

تونی بخونی اما باز هم برا دل خودم می نویسم می خوام حرفای ناگفته ام

رو اینجا بهت بگم، بهت بگم که چقدر ازت می ترسیدم هر دفعه که بهم

زنگ می زدی و می گفتی حاضر شم میای دنبالم چه لرزه ای به تنم می

افتاد تمام بدنم یخ می کرد چون می دونستم در بیرون رفتن با تو خبری از

خنده و شوخی نیست فقط ذجره فقط گریه و التماسه، فقط قسم خوردنه،

فقط می اومدی که عقده هات رو سر من خالی کنی، هر دفعه یه دادگاه

تشکیل می دادی تو می شدی قاضی و من متهم، سوال و جواب رو شروع

می کردی، گوشیم رو چک می کردی، از دوران بچگی ام و چگونگی رابطه

ام با اطرافیانم سوال می کردی تا برسی به زمانی که با تو نامزد

کردم،وقتی می دیدم که برا تک تک حرفام باید قسم بخورم جیگرم آتیش

می گرفت نمی دونی وقتی نامزدها و پسردختر ها رو می دیدم که تو

رستوران و پارک خندون از کنارمون رد می شدن چقدر بهشون حسرت می

خوردم. وقتی آرامش آبجی هام رو می دیدم و با ناآرومی خودم مقایسه

می کردم چقدر دلم می سوخت. هنوز اثر حلقه نامزدیمون رو انگشتم

مونده اونوقت ها که حلقه رو نگاه می کردم عشقم بیشتر می شد و

عشق وجودم رو می گرفت اما حالا که به جاش نگاه می کنم نفرت از تو

تمام وجودم رو فرا می گیره. نمی دونی وقتی ماشینت رو می بینم وقتی

صدای بوق و گاز دادن ماشینت رو می شنوم وقتی از جلو مغازه ات رد می

شم حس نفرت ازت تو وجودم شعله ور می شه.

من برای تو یه عروسک خیمه شب بازی بودم شش ماه باهام بازی کردی و

به هر جور خواستی منو در آوردی، اینجا برو اونجا نرو، اینو بپوش اونو نپوش،

اینو بگو اونو نگو و... من بعد از این شش ماه فهمیدم که این مدت فقط یه

بازی بوده همه اینا یک قصه بوده.

آخرین جمله ات خوب تو ذهنم مونده گفتی دیگه هیچکس رو پیدا نمی کنم

که منو، اندازه تو دوست داشته باشه و قربون صدقه ام بره، مسلم اگر

عشق اینه، اگر معشوق بودن اینه که لحظه لحظه آزار ببینی، لعنت به هر

چی عاشق و عشقه، عاشق نخواستم، من آدم می خوام. حتی اگر یکی

گیرم بیاد که ازم متنفر باشه بازم از تو بهتره، چون آزار و اذیت های تو رو

نمی کنه، فکر می کردی خیلی خیلی دوستت دارم و هر بلایی سرم بیاری

نگاهت می کنم نخیر مسلم بلاخره منم آدمم، منم حدی دارم یه صبر و

طاقتی دارم تو فکر کردی من لایق التماس کردن تو و زانو زدن هستم لایق

اینم بی دلیل اشک بریزم، نخیر خودت دیدی کاسه صبرم لبریز شد و همه

چیز رو تموم کردم. کاش تو رو از روز اول، مثل الان می شناختم.

قبل از نامزدیم با تو، مثل یه گل پژمرده بودم اما لحظه ای که تو وارد زندگیم

شدی جون گرفتم و تازه داشتم از دنیای پر از غم و اندوهم فاصله می

گرفتم و یه گل شاداب می شدم که با اذیت هات و اشک ریختنم تک تک

گلبرگ هام ریخت الان دیگه به همون گلبرگ های پژمرده راضیم اما حیف که

دیگه هیچی برام نمونده.

خوشحالم از اینکه همه چی بین من و تو تموم شد از دستت راحت شدم

دیگه نباید برا تک تک کارهام سوال جواب شم، دیگه شبها راحت می خوابم

خبری از بی خوابی و کابوس نیست می دونی مسلم خیلی دوست دارم

ببینم این روزها که من نیستم و نمی تونی بهم گیر بدی چکار می کنی،

چه حالی داری که دیگه کسی نیست جلوت اشک بریزه تو رو التماس کنه،

کسی نیست بهش فحش بدی و اون در جوابت قربون صدقه ات بره. کسی

نیست که بهش امر و نهی کنی و عقده هات رو سرش خالی کنی.

ناراحتم از اینکه چرا زودتر به هم نزدم و این دوران سیاه زندگیم رو اینقدر

طولانی کردم از اینکه از همون روز اول یه برگ برنده دادم دستت، با همون

برگ برنده آزارم دادی و از همه بیشتر از این ناراحتم که روز آخرنتونستم

حرفام رو بهت بزنم بهت بگم ازت متنفرم بگم از سرت نمی گذرم که اینقدر

منو آزار دادی، بگم امیدوارم جواب قطره قطره اشکهایی که ریختم رو بدی،

جواب تهمت هایی که بهم زدی رو خدا بهت بده، مسلم تا منو تو گور بذارن

نمی بخشمت. خدا رو شکر به دو راهی رسیدیم و راه من و تو توی جاده

زندگی از هم جدا شد، خدا تو رو نصیب دشمنم نکنه. اگر روزی یه سوسک

ببینم شاید دلم براش بسوزه و اونو له نکنم اما تا عمر دارم هر وقت بتونم تو

رو له می کنم، مسلم ازت متنفرم....

پایان نامزدیم

هر آدمی یه صبری داره هر ترمزی بلاخره روزی می بُره، منم بریدم، دیگه

نتونستم تحمل کنم، تو این هفت ماهی که نامزد داشتم هر چی بود

شنیدم هر چی بود دیدم، دیگه زدم به سیم آخر و در کمال حیرت همگان

نامزدیم رو به هم زدم، نامزدم من رو همونجوری که بودم نمی خواست، یه

مهسای دیگه می خواست حتی با این هم کنار اومده بودم و همونی شده

بودم که اون می خواست اما مثل اینکه اون بازم مشکل داشت، معنی

بهونه های بنی اسرائیلی رو درک کردم، هر کار می کردم که راه بهونه رو

به روش ببندم اما همیشه یه چیزی داشت که به جیگرم غر بزنه، بهش

اس می دادم می گفت مهسا تو خیلی بی احساسی، اس ام اس

عاشقانه نمی دی همش اس حرفی می دی، یه مدت اس عاشقانه می

دادم دوباره می گفت چرا اس نمی دی؟ می گفتم دادم می گفت نه، اس

ام اس حرفی یه چیز دیگه است و صدتا بهونه دیگه،

می گفت شلوار لی نپوش، شال نپوش، مانتو تنگ نپوش، جوراب رنگ پا

نپوش، خونه آبجی هات نرو، به هیچکدوم از دوستات اس ام اس نده، آروم

راه برو، دو زانو نشین همیشه چهارزانو بشین، آروم بخند، موقع خندیدن

تکون نخور، آروم بخور، موقع خوردن لب هات رو زیاد تکون نده، با تاکسی نرو،

با آژانس نرو، با آبجی هات بیرون نرو، فقط با مامانت حق داری بری بیرون،

اگر بیرون رفتنم از دو ساعت بیشتر می شد بهم زنگ می زد و دادگاه

تشکیل می داد اون می شد قاضی و من متهم، کلی منو سوال جواب می

کرد کنم تیتروار براش توضیح می دادم که کجاها رفتیم.

همه این هایی رو که می گفت مو به مو انجام می دادم حتی مواقعی هم

که پیشم نبود تمرین می کردم که عادتم بشن، هیچوقت بهش "نه" نگفتم

هر چی می گفت غیر از "چشم" هیچی ازم نمی شنید اما مشکل اون این

ها نبود کلا مشکل داشت هر روز به یه بهونه، به یه داستانی اشک منو در

می آورد، خیلی قربون صدقه ام می رفت خیلی دوستم داشت اما در

عوض خیلی خیلی اذیتم می کرد امکان نداشت باهاش برم بیرون و اشک

نریزم، محال بود سرم داد نزنه، اگر هم هیچ هیچی ازم نمی دید به گذشته

برمی گشت و مثلا خندیدن دو ماه پیشم رو پیش می کشید و تا اشک منو

در نمی آورد خونشون نمی رفت، تو این هفت ماه به اندازه موها سرم

اشک ریختم به همه حسرت خوردم، هیچ لذتی نبردم شب ها تا ساعت 3

بیدار بودم فکر کردم از یه طرف تا حد جنون دوستش دارم و با چنگ و دندون

حفظش می کردم از یه طرف دیگه حرفاش، رفتارش، عصبانیتش منو می

ترسوند، کلی خودم رو زدم، بخدا قسم هنوز بدنم کبود و سیاهه، به

خاطرش از بابا و آبجی بزرگم کتک خوردم، همه می گفتن این دیوانه است

تمومش کن منم می گفتم دوستش دارم و می خوامش می گفتم هر چی

ازم بخواد همون می شم.

دقیقا وقتی سر عقل اومدم که بابام رو تخت بیمارستان دیدم، اونقدر حرص

من رو خورد و با من حرف زد و جوابگوییش رو کردم که قلبش گرفت خلاصه

دو روز بعد یعنی جمعه همین هفته نامزدیم رو به هم زدم، خودم رو از گریه،

حرص و حسرت آزاد کردم، اعتراف می کنم من خر ترین آدم روی زمینم، هر

کسی که این همه حرف و امر و نهی از نامزد که هیچی از شوهرش می

شنید به رابطه اش خاتمه می داد اما من چیکار می کردم فقط اشک می

ریختم و نگاهش می کردم، همه تو کف موندن مهسایی که 6 متر زبون

داشت تو دانشگاه زبون کلاس بود و برا خام کردن استادها همیشه من رو

پیش می کردن، اینجور بی زبون شد و در مقابل یه نفر اینجور لال باشه.

درسته که دیگه حوصله خیلی چیزا رو ندارم مثلا قبلا عشقم گوشیم بود اما

حالا دیگه حالم از گوشی به هم می خوره تا عمر دارم گوشی نمی خرم

اما خیلی خوشحالم خیلی حالم خوبه، دارم معنی زندگی رو می فهمم،

معنی آزادی رو می فهمم، دیگه نباید به کسی جواب پس بدم نباید سوال

جواب بشم، هر چی دلم خواست می گم و با هر کس،هر جا، دلم

خواست میرم، خدایا ازت ممنونم، درسته شانس نداشتم و این جور آدمی

تو راهم قرار گرفت و ذجرم داد و یه دوران سیاهی رو تو سرنوشتم رقم زد

اما بازم ازت ممنونم که فهمیدنم دیر نشد و هیچی بینمون نبود نه عقدی نه

صیغه ای، خدایا بهم نشون دادی هنوزم دوستم داری، آخرین جمله نامزدم

بهم این بود که محاله هیچکس پیدا بشه که به اندازه اون، منو دوست

داشته باشه، منم گفتم مطمئنم یه نفر هست که بیشتر از تو دوستم

داشته باشه اونم خداست که من رو از دست تو نجات داد، خدایا می

خوامت چون ثابت کردی منو می خوای.