چیزی شبیه به رویا
اصلا باورم نمیشه دیگه واقعا باورم شد که خدا صدامو می شنیده بلاخره خدا جوابم رو داد و منو تا آخر
عمرم شرمنده خودش کرد، در کمال ناباوری و در اوج ناامیدی و در میان هیاهوی زندگیم، تحول بزرگی
اتفاق افتاد که برعکس همیشه خوب بود، گاهی که در کمال ناامیدی کفر می گفتم و با آبجیم صحبت می
کردم بهم می گفت همیشه خدا به بنده هاش از یه جایی کمک می کنه که اصلا فکرش رو هم نمی کردن،
از پچ پچ کردن مامان بابا فهمیدم یه خبرایی هست وقتی هم که دیدم به محض اینکه حضور منو حس می
کردن حرفشون رو قطع می کردن فهمیدم که هر چی هست مربوط به من هست، خلاصه با سوال پیچ
کردن مامان فهمیدم برام خواستگار اومده و قرار شده بیان خونمون همو ببینیم، در نگاه اول یه آدم خشک،
سرد، خشن به نظر می اومد، قبل از اومدنشون می گفتم خدا کنه ریش و سبیل نداشته باشه، خدا کنه
مامانش پیر نباشه، خدا کنه خیلی خیلی مذهبی و حزب الهی نباشن، اما وقتی دیدمشون، دیدم دقیقا همینا
هستن، خودش ریش و سبیل، مامانش پیر و خیلی مذهبی، اولین چیزی ازم خواست گفت دوست داره چادر
بپوشم، قبول کردم، گفت دوست نداره درس بخونم و من با اینکه سه ماه بود برا ارشد می خوندم و خیلی
تلاش کرده بودم، گفتم باشه و چند چیز دیگه هم خواست که همشون قبول کردم، ولی در مقابل همه
خواسته های او، فقط یه چیز ازش خواستم که اخلاق داشته باشه، بخدا حاضرم نون خشک بزنم تو آب و
بخورم، یا چادر که هیچ، مث مومیایی ها سر تا پام رو بپوشونم ولی در عوض شوهرم آدم باشه، اخلاق
داشته باشه، آخه برا نامزد قبلیم خیلی خیلی اذیت شدم، خلاصه بعد از گذشت چند فهمیدم که اصلا
اونجوری نیست که فکر می کردم برخلاف ظاهر خیلی احساساتی و باحاله، فردا شب هم جشن نامزدیمه،
برا مهریه خیلی دغدغه دارم برخلاف بعضی دخترا، اصلا مهریه بالا دوست ندارم الان چند روزه دارم
مخ مامان بابا رو می زنم که مهریه ام رو بالا نگن، نیت خودم رو 14 سکه بود که نامزدم مخالفت کرد،
راستی با این نامزد کردنم به یه آرزوی محال دیگه ام می رسه، فکر کنم به لطف خدا دارم حاج خانوم
میشم. انشالا که به این آرزوم هم برسم. خدایا اگر ایندفعه ناامید شم دیگه له میشم بخدا دیگه طاقت ندارم.
توکل کردم به خدا. التماس دعا