تکون خوردن های نی نی ام خیلی زیاد شده تا حدی که نه تنها خودم، بلکه اطرافیان

هم در صورت دقت، متوجه حرکت هاش میشن. خیلی پرقدرت تکون می خوره

لگدهای محکمی می زنه و حسابی داره مامانش رو اذیت می کنه ولی با وجود این،

کلی لذتبخشه. و هر دفعه کلی قربون صدقه اش می رم. همین تکون خوردن هاش

باعث شده که همه به حرف سونوگراف شک کنن و احتمال بدن بچه ام، پسر باشه

وای اگر باشه باید بشینم یه دل سیر گریه کنم آخه دکوراسیون اتاق و تمام لباس ها و

سیسمونی رو دخترونه خریدم اصلا مسخره کل فامیل میشم حالا دیگه با این اوصاف

باید دعا کنم سالم باشه ولی دختر باشه.

مبینا خانم هم به دنیا اومد، هم بازی و هم کلاسی و احتمالا همدم دخترم. منظورم

بچه خواهرمه که اون هفته به دنیا اومد و خدا رو شکر دختر شد. حسی که به این

بچه دارم به هیچ کدوم از بچه های خواهرم ندارم آخه فقط دو ماه از دخترم بزرگتره.

به لطف خدا وضعیت خودم و بچه، خوبه خوبه. 13 کیلو، وزن اضافه کردم و هنوز 1 ماه

و نیم دیگه از بارداریم باقی مونده. هر وقت دکرت میرم کلی تشویقم می کنه و تبریک

می گه که احتمالا یه بچه تپل مپل دارم. این روزا بیش از پیش نگران سلامتیش

هستم آخه من نه آزمایشی رفتم نه سونو که از سلامتیش مطمئن شم فقط توکل به

خدا کردم در اولین ثانیه ای که بعد از زایمان به هوش بیام فقط از سلامتیش می

پرسم و تا خودم نبینمش خیالم راحت نمیشه. برای نوع زایمان، هم با دکترم صحبت

کردم و گفت به هیچ عنوان همون اول، سزارین انجام نمیده و باید درد طبیعی رو

بکشم و اگر نتونستم، طبیعی زایمان کنم اونوقت سزارین شم آخه بیمه، فقط در این

شرایط هزینه هام رو قبول نمیکنه و گرنه آزاد حساب میشه منم گفتم به درک، فدای

یه تار مو بچه ام، پول جون و خونم رو میدم در عوض اینو می دونم خودمو و بچه ام

سالم میمونن.

متأسفانه چند روز پیش به حدی بهم استرس وارد شد که آرامش چند ماهه بارداریم

رو هدر داد. آقام یهو چنان دل درد شدیدی گرفت که چند روز تو بیمارستان بستری

شد و انواع آزمایش ها و سونو روش انجام دادن و آخرش هم نفهمیدن چطورش

هست. ما احتمال آپاندیس رو می دادیم تمام علایمش رو داشت اما آزمایشش خلاف

این رو می گفت خلاصه بعد از دو روز بستری شدن، با رضایت خودمون، مرخصش

کردن و به خونه اومدیم و لطف خدا کم کم بهتر شد. ولی برای من خیلی استرس زا

بود اینقدر اشک ریختم و حرص خوردم که خدا می دونه همش خونه مادرشوهرم بودم

و اصلا طاقت نداشتم برم خونه خودمون، اگر هم می رفتم از همون اول تا آخرش

همش گریه می کردم و در همون روزها هم، تجربه تنها خوابیدن رو بعد از یک سال

داشتم که برام خیلی سخت بود. امیدوارم همیشه سالم باشه و سایه اش بالا سرم

باشه.

خودم قصد دارم که روز تولد آقام که 15 دی ماه هست زایمان کنم حالا ببینم چی

میشه اگر بشه که خیلی خوب میشه، دیگه فکر نکنم تا زایمانم بتونم تو این وبلاگ

پست بذارم پس التماس دعا. برای دیدن دختر سالمم، ثانیه شماری می کنم.