عقد در ده روز
هنوزم برام مثله یه رویاست، بخدا هنوز باورم نشده که همه چیز تموم شده و بلاخره
روزهای خوب و خوشم فرا رسیده، باور نمی کردم همه چیز اینقدر زود و با این سرعت
درست شده، مات و مبهوت هستم، وای که چه حالی داره وقتی می فهمی خدا همه
حرفات رو می شنیده، زمانی که داشتی دعا می کردی اونا رو میشنیده و داشته
مقدماتشون رو فراهم می کرده، تا همیشه مدیون خدا هستم و خواهم ماند به خاطر
آرامشی که بهم عطا کرد، آرامشی که تو کل سالهای عمرم ذره ای ازش رو حس
نکرده بودم، اصلا باور نمی کردم خدا اینقدر زود منو آروم کنه و بهم بگه که حرفام رو
می شنیده، فکر می کردم باید خیلی سال دیگه ذجر بکشم و آخه من خیلی پست و
پایین بودم یهو خدا در کمال ناباوری اینقدر بهم عزت داد.
ساده تر و سریع تر از این دیگه نمی شه مراحل آشنایی من و همسرم به این صورت
بود که ۱یک شب اومدن خاستگاری و ما و خانواده هامون تا اون روز اصلا همو
ندیده بودیم تو همون جلسه بود که 20 دقیقه با هم صحبت کردیم و طبق معمول من
ساکت و هیچ سوال و خواسته ای نداشتم و آقا کلی شرط گذاشتن که همشون مورد
قبول بنده قرار گرفتن.
روز دوم رفتیم آزمایشگاه و آزمایش قبل از نامزدی رو انجام دادیم و همون شب آقا با
یه جعبه شیرینی اومدن خونمون و خبر دادن که جواب آزمایش مثبته.
روز چهارم با همه خانواده شون اومدن خاستگاری رسمی و برام حلقه آوردن و ما
رسماً نامزد شدیم.
دفعه اولی که با هم صحبت کردیم بهم گفتن که چند سال پیش، آقام برای حج ثبت
نام کردن و همین امسال هم نوبتشون هست و خوشبختانه نذر کردن که میخوان با
همسر آینده شون برن مکه و بعد از سفر مکه جشن عروسی رو به عنوان ولیمه برگزار
کنن،
خلاصه قرار شد از حج و زیارت سوال کنن ببینن می شه منو با خودشون ببرن یا نه،
یک روز اتفاقی رفتن حج و زیارت و سوال کردن و اونجا هم بهشون گفته بودن که اگر
تاریخ عقد تا پایان همون ماه جاری باشه میتونن منو ببرن وگرنه نمیشه، وقتی باهام
تماس گرفتن و اینو گفتن، خیلی ناراحت شدم و فهمیدم سفر حج پرید، آخه سه روز
بیشتر تا پایان ماه نمونده بود و من هم باور نمی کردم که تو این زمان کم و شناخت
خیلی خیلی سطحی کسی حاضر شه به این سرعت، دختری رو که هیچ شناختی
روش نداره عقد ببنده.
خلاصه در کمال ناباوری، آقام با بابام تماس گرفتن و گفتن که دارن میان دنبالم که بریم
دنبال کارها عقد، تو آزمایشگاه و کلاس ازدواج، کاملا مات و مبهوت بودم، همه عروسها
شاد و شنگول بودم و من مات لطف خدا.
و بلاخره در یه روز مبارک که تولد یکی از ائمه بود عقد کردیم، لحظه عقد کردنم تمام
بدنم می لرزید و کل بدنم داشت آتیش می گرفت، اینقدر تو فکر بودم و گیج بودم که
صدای عاقد رو نمی شنیدم، خلاصه عاقد بیچاره 4 بار خطبه رو خوند و صدایی از من در
نیومد، دیگه اینقدر آقام مهسا مهسا کرد که بله رو گفتم و همه چیز تموم شد.
خلاصه در طول ده روز ما با هم آشنا شدیم و عقد بستیم. بیشتر از عقد کردنم از سفر
مکه متعجب شده بودم آخه هیچوقت فکر نمی کردم که خدا منو به مکه دعوت کنه،
همیشه می گفتم این آرزو رو به گور می برم من کجا مکه کجا، اما می بینم که تو
جوونی و با همسرم منو دعوت کرده. اگر تمام روز و شب باقیمانده عمرم رو خدا رو
ستایش کنم بازم نمی تونم خوبی ها و لطفش رو در حقم جبران کنم. خدایا ممنونتم...