آهای روزگار
آهای روزگار چرا با من لج افتادی، چرا همش برام بد میاری، چرا بی وفاها رو سر راه من میذاری، چرا تا به یکی وابسته میشم ازم می گیریش، چرا نمی ذاری منم روی خوش زندگی رو که ازش صحبت می کنن ببینم، چرا هنوز یه غم برام عادی نشده غم جدیدی برام میاری، چقدر سیاهی، چقدر گریه، هنوز بسم نشده مگه چکار کردم، به کی بد کردم که حالا باید تاوانش رو اینجوری پس بدم طوری نیست تو هم هرکار خواستی با من بکن منم فقط میشینم و نگات می کنم آخه دیگه عادت کردم به بی وفایی ها، به بی وفاها، به خداحافظی ها، به سکوت اجباری به دروغای قشنگ، به همه چی عادت کردم از امشب تصمیم گرفتم راه جدیدی برم این راه اراده می خواد تا حالا چندین بار توش رفتم اما اول راه نتونستم و برگشتم هیچ کس هم به غیر خودم نمی تونه بهم کمک کنه، خیلی سخته همه میگن غیرممکنه بتونی، ولی امیدوارم بتونم فقط اراده می خواد که سسته ، کمک خدا رو می خواد که ندارمش ، ایمان می خواد که ضعیفه، ولی باز هم با همه نداشته هام سعی می کنم بتونم امیدوارم... .