راهی جز زنده موندن ندارم
دوباره غروب جمعه شده، ناخودآگاه دلم گرفته، این غروب، غربت و بدبختی های آدم رو بهش یادآوری می کنه، این دو سه روزه هم با همه دلتنگی ها و تنهایی هام سپری شد،دوری آبجی گلم رو این دفعه هم تحمل کردم هرچند به روی خودم و خودش نمی آوردم اما ته دلم خیلی دلتنگش بودم، دیروز هم که یه اتفاقی برام افتاد که هنوز تو حکمتش موندم، نمی دونم خدا می خواست چی رو یادم بیاره، درست همونجای پارسال، همون آدم، همون زمان بین اون جمعیت، جلوم ظاهر شد، نمی دونم حکمتش چی بود این بود که یادم بیاره، که درس عبرت بگیرم که بگه آدم شدنی نیستم، یا بگه ببین چقدر عوض شدی کی بودی و کی شدی، نمی دونم، ولی اینو خوب می دونم، رسم این دور و زمونه، شده رفتن و شکستن، دور عشق یه خط کشیدن، دل به هیچ کسی نبستن، تنهایی شده یه عادت؛ عاطفه، کالای نابه؛ خوشی و خوشبختی هامون رویای شیرین خوابه، فاجعه است وقتی بفهمی همدم و هم قسم تو، تو رو از خاطرش برده؛فاجعه ست وقتی بفهمی اونکه دل بهش سپردی، شده به مرگ تو راضی؛ وفا و مهر و محبت شده بازیچه و بازی، می دونم باور نداری، اما زندگی همینه ، هیچ کی حوصله نداره پای صحبت هات بشینه؛ دیگه حالم از این دنیا و آدمای سنگ دل و بی رحم به هم می خوره اما افسوس که راهی جز زنده موندن ندارم.