12 دی 1366
در نیمه شب یه روز زمستونی ( 12 دی ماه سال 1366) ساعت 12 شب یه دختربچه ای به دنیا اومد که هیچ کس انتظار اومدنش رو نداشت، با اومدنش همه رو غافلگیر کرد و غم جدیدی به غم های مامان باباش اضافه کرد، که دیگه غم ها و مشکلاتشون رو با این غم از یاد بردن، اون روز شروع بدبختی های اونا بود، اون قل دوم بود و دختر سوم، ، تو اون سختی های زندگی که داشتن، بچه هاشون دوقلو شدن، هنوز چند روز از عمراون دختر نگذشته بود که دکترا جوابش کردن و گفتن می میره، اما نمی دونم اسمش رو چی میشه گذاشت شانس یا بدشانسی، در هر صورت اونجوری نشد و با عوض کردن بیمارستان و دکترش، اون رو نجات می دهند و بعد از چندین ماه بستری در بیمارستان، بالاخره خوب میشه، روزها می گذره و اون زیر سایه پدر و مادرش بزرگ میشه، با اینکه هیچ کمبود محبتی نداره اما دوست داره از یکی دیگه محبت ببینه، دوست داره یکی باشه که به فکرش باشه، به امیدش شباش رو روز کنه، هنوز دوران نوجوانی رو پشت سر نگذاشته که به یکی دل می بنده و اون میشه عشق اول و همه زندگیش، همه امیدش میشه اون، تمام لحظاتش رو با فکر اون سر میکنه، نمی تونه طاقت بیاره و یه روز به معشوقش میگه، اما این یکی از بزرگترین اشتباهاش بود بعد از اون دیگه هیچ محبتی از اون نمی بینه، همش کم مُحَلّی دیگه مث سابق باهاش رفتار نمی کرد با تمام حرفا و حرکاتش اون رو از خودش می رنجوند، تا اینکه بعد از چندسال کلنجار رفتن با خودش، بالاخره از اون ناامید میشه و به خودش تلقین میکنه که دیگه اون رو دوست نداره.
تک تک لحظه های زندگیش رو با آبجی دوقلوش می گذرونه همراهش، غم خوارش، هم بازیش، هم کلاسیش، هم دانشگاهیش، توی تمام مشکلاتش دلش به این خوش بود که آبجیش رو داره، تنها تکیه گاه و مونس شب هاش و همه امید و انگیزه اش برای زندگیش، آبجیشه، تو فکر با اون بودن براش یه امید زندگی بود ، وقتی که اوج نیازش به آبجیش بود و درست زمانی که بیشتر از هر وقت دیگه به اون نیاز داشت آبجیش رو هم ازش گرفتنش، بعد از 22 سال اونا رو از هم جدا کردن، سخت ترین روزای زندگیش همون روزا بود درست وقتی با تلخ ترین حقیقت زندگیش روبرو شد تنها غمخوارش رو ازش گرفتن، توی سرنوشت سیاهش تنهاش گذاشتن، آبجیش ازدواج کرد، و اون مجبور بود خودش رو خوشحال نشون بده، هیچ کس دردش رو نمی فهمید، توقع داشتن راحت ازش دل بکنه، بخاطر گریه کردن ها و ناراحتی بودناش اون رو محکوم می کردن، توقع داشتن 22 سال خاطره را چند روزه فراموش کنه، اون روزا خیلی خیلی براش سخت گذشت، از یک طرف طاقت اینکه ببینه دیگه تمام توجه آبجی و معشوقش به یکی دیگه جلب شده نداشت، و از یک طرف فکر جدا شدن از اون دیونه اش می کرد و در کنارش هم میاست طعن و کنایه های اطرافیان رو هم گوش کنه، تا چند ماه نصفه شب ها بیدار میشد و با آبجیش که تو خواب ناز بود صحبت می کرد، چقدر نازش می کرد،اما تا به خودش اومد دید اون هم تنهاش گذاشت،
فقط کارش شد گریه های شبونه، تنها همدمش شد آهنگای غمگین، اما بازم اشتباه کرد اون جای آبجیش رو با غریبه ها پر کرد غریبه هایی که اصلا حال اون رو نمی فهمیدن، فقط قول میدادن، قول همراهی، قول غمخواری، اما نه، همشون غم به غماش اضافه کردن به طوریکه غم جدایی از آبجیش رفت تو حاشیه، این روهم دیر فهمید ضربه های روحی زیادی خورده بود.
اون دختر منم، حالا تا به بن بست می رسم به خدا شکایت می کنم که چرا من رو همون روزهای اول زندگیم ، نبرد، چرا وقتی پاک بودم منو نبرد، چرا بهم فرصت زندگی داد، اون که می دونست من بنده خوبی براش نمی شم چرا نبردم، هیچوقت برا این ها جوابی پیدا نمی کنم، هیچوقت...