منو این همه خوشبختی محاله
4 ماهه که در دوران شیرین عقد به سر می بریم. به نظرم بهترین دوران زندگیه، هم
مجردی هم متأهل. روزها پیش خانواده خودمم و شب ها پیش خانواده شوهر. کارهای
قبل از عروسی هم که جای خود دارد. مخصوصا خریدن جهیزیه و از همه بدتر درگیر
شدن با خواهر. به قول آبجیم، من بچاپ بچاپ راه انداختم و با زرنگی دارم جیب بابا رو
خالی می کنم ولی خدایی خودم تو کف می مونم هر چی می گم بابا برام می خره.
هیچوقت فکر نمی کردم من خوشبخت شم همیشه این حس باهام بود که آینده
تلخی در انتظارم هست، ولی خدارو شکر به لطف خدا کاملا برعکس شد و بهترین
نصیبم شد. خیلی ازش راضی هستم تو این چهارماه کوچیکترین حرفی بینمون نشده.
همه نقاط قوت که یه مرد برا ازدواج باید داشته باشه رو داره، یا سر کار هست یا اینکه
با من و خانواده ام هست، تمام وقتش رو با من می گذرونه و بهتر از همه اینه که نظر
من رو به نظر هر کس دیگه حتی مادرش ترجیح میده و این اخلاقش، اون رو برام تک
کرده، از ایمان هم که چیزی کم نداره. ابراز محبتش هم که خیلی توپه همیشه
با کارها و توجهاتش منو شرمنده خودش می کنه، الان که از حس خوشبختی لبریزم.
انشالله که این حس همیشه پایدار باشه و نصیب همه بشه.